حلقه ی جادویی| س.زارعپور
نام رمان: #حلقه_جادویی
نویسنده: #س_زارعپور
ژانر: #فانتزی
خلاصه حلقه ی جادویی: دانلود رمان حلقه ی جادویی
جنگ نزدیک بود؛ کنار گوشمون نفس میکشید و هیچکس متوجهش نمیشد.
مردم بیگناه تاوان پس دادن؛ تاوان گناهی که مرتکب نشده بودن. امیدها رفت، زندگیها نابود شدو ویرانهها کنار هم قرار گرفتن و دشمنها قویتر و ترسناکتر شدن. اگه ویرانه میموندم، باید
محکوم میشدم به تباهی. تعداد زیادی باورم نکردن؛ اما من دوبارهجنگی رو برپا میکردم؛
بزرگتر و هولناکتر از تصورشون. گرچه تموم انتظاراتم از تنها سلاحم اونطوری نبود که میخواستم، گرچه
رازهای زیادی پشت خودش داشت و گاهی ما رو به ورطهی نابودی برد؛ اما نفسهای جنگ رو داغتر کردیم و اینبار…
ما بودیم که بهجاش نفس میکشیدیم!
بخشی از رمان حلقه ی جادویی:
با آرامش داشتم از مزهی سوپ لـ*ـذت میبردم که پیکی از طرف شاه وارد سالن غذاخوری شد. به پاپا احترام گذاشت و محتاطانه جلو اومد.
پیک: قربان، پیغامی از طرف شاه بزرگ آوردم.
پاپا: چه پیغامی؟
پیک: یهدعوتنامه برای حضور در رزمایش.
وای جشن! من عاشق جشنای هانه بودم. واقعاً خوش میگذشت. پیک دعوتنامه رو به پاپا داد و رفت. پاپا به خدمتکاری اشاره کرد و دعوتنامه رو دستش داد تا بلند بخونه.یه جشن بود برای مانور اژدهاها که چندحاکم از سرزمینای اطراف هم دعوت بودن، از جمله ویکتوریا. البته مردم هم میتونستن شرکت کنن. پس میتونستم دنیل رو ببینم. اون هم از این مراسم خوشش میاومد.
رزمایش سهروز دیگه برگزار میشد و قطعاً اسکات و پاپا توی مانور شرکت میکردن. وای باید شب جالبی باشه!
***
با شمشیر در حال تمرین بودم؛ تنهایی، تو محوطهی پشتی. تنها ناظرم نادیا بود که از پشت ساختمون خونه سرش رو بالا آورده بود و نگاهم میکرد.نادیا هنوز نوجوون بود و اینقدر بزرگ شده بود. حتماً چندسال دیگه از اینم بزرگتر میشه. از گونههایی بود که پوست براق و تیغههای بلندی روی گردنش داشت تا در مواقع لزوم ازشون استفاده کنه.
پاپا و اسکات به قصر رفته بودن و مامی توی اتاقش چنگ میزد. صدای سازش رو میشنیدم.موسیقی تندی بود و با حرکاتم هماهنگی ایجاد کرده بود و من غرق تمرین شده بودم. اهمیتی به خستگی نمیدادم.
همونطور که شمشیرم رو با شتاب تو هوا تکون میدادم، صدای عجیبی شنیدم.یه چیزی غیر از موسیقی مامی. صدایی شبیه خرناسهی گرگ!
به سرعت چرخیدم و هین بلندی کشیدم. گرگ سیاه و بزرگی پشت سرم بود. از طرز نگاهکردنش با اون چشما ترسیدم. خیلی ناگهانی بود. چندلحظه نگاهم کرد.مونده بودم چیکار کنم که پرید روم و از پشت افتادم رو زمین.
جیغ خفهای کشیدم. قلبم تند میزد؛ اما کاری نمیکردم. میخواستم ببینم خودش چیکار میکنه.
دندونای تیزش رو نشونم میداد و خرخر میکرد. ریشخندی زدم و گفتم:
– باشه اعتراف میکنم ترسیدم. آقای باهوش گرگا توی روز ظاهر نمیشن.
به آرومی به حالت اصلی خودش برگشت. پوزهش کوچیک شد و دندوناش تیزی خودشون رو از دست دادن و موهای سیاهش توی پوستش فرو رفتن. چشمهاش دوباره قهوهای شدن.
دستهاش رو از رو شونهام برداشت و گفت:
دانلودستان
- تعداد صفحات کتاب : 781 صفحه
- دانلود رمان براي اندرويد،تبلت با فرمت apk
- دانلود رمان براي آيفون،ايپد،اندرويد،تبلت با فرمت epub
- دانلود رمان براي جاوا با فرمت jar
- دانلود رمان براي موبایل و کامپيوتر با فرمت PDF
- کانال تلگرام رمان دانلود: Telegram.me/romandl