رز خاکستری | فاطمه زهرا ربیعی
نام رمان: رز خاکستری
نویسنده: فاطمه زهرا ربیعی
ژانر:عاشقانه، درام
خلاصه رمان رز خاکستری:
رمان رز خاکستری،فردین دل میشکند و آه آن دلِ شکسته جوری دامان احساسش را میگیرد که لحظه به لحظهاش درد میشود و خواب با هزار قرص خوابآور از چشمانش رخت بر میبندد و تمام خواستنهایش در همان دلِ شکسته خلاصه میشود.
اما انگار جوری آن دل را زیر پاهایش له کرده که صدای فریاد بی صدایش به گوش خدا هم رسیده.
و حال خدا قصد تقاص گرفتن میکند!
قسمتی از متن رمان رز خاکستری:
صدای آهنگ اسلوموشنوار در مغزش میپیچید و میپیچید و درد سرش را بیشتر میکرد.
شقیقهاش تیر میکشید و لرزش دستهایش کل حواسش را مخدوش کرده بود.
دستش را مشت کرد و آرام چند بار به شقیقهاش کوبید.
- مشکلی هست؟
صدای سامان زیر گوشش، باعث شد چشم باز کند و دستش را پایین بیاورد.
هیچ نگفت و نگاه معنیدارش هم برای سامان بس بود.
صورتش را میام دستهای مردانهاش قاب گرفت.
و چشمهای بیفروغ دخترک بد توی ذوقش زد.
نگاهش را از چشمهای او گذراند و روی لبهایی که با رژ صورتی کمرنگ تزئین شده بود، مکث کرد.
- با آرایش ملیحم خوشگلی خانمم!
تمام نفرتش را در نگاهش ریخت و هیچ حسی جز انزجار از آن تعریف و “خانمم” گفتنش نداشت.
سامان بلند شد و با دست به دیجی علامت داد.
آهنگ فوراً عوض شد و طبق خواستهی سامان آهنگی مناسب تانگو گذاشته شد.
دست افسون را گرفت و لبخند زد.
- پاشو عزیزم. قبل از اومدن عاقد دور اول رقصمون رو بریم. خوبه نه؟
خواست دستش را عقب بکشد که او محکمتر گرفتش و با چشم و ابرو به چشمهایی که میخشان بودند اشاره کرد.
نگاهش را دور و برش چرخاند و روی چشمهای پدرش ثابت ماند.
در عمل انجام شده قرار گرفته بود.
بلند شد و با هر قدمی که همراه با سامان به سمت سن برمیداشت، حس میکرد سینهاش سنگینتر میشود.
وسط سن ایستادند و سامان یکی از دستهایش را گرد کمرش پیچید و آن یکی را هم در پنجههایش قفل کرد.
و خودش دست او را روی شانهاش نشاند.
نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
- پاهاتو بذار رو پاهام.
افسون سر بالا کشید و گیج گفت:
- چی؟
دانلود رمان رز خاکستری | فاطمه زهرا ربیعی
- میگم روی پاهام سوار شو. تو مگه بلدی تانگو برقصی آخه؟
بیحرف پا روی پاهایش گذاشت و اخمهای سامان از فشار پاشنههای کفشش در هم رفت.
کمرش را محکمتر گرفت و همانطور که با ریتم خودش را تکان میداد زیر گوشش گفت:
- لباس عروس و که بهت میگم پرزرق و برق بردار به چشم بیاد، میگی یا یه لباس ساده که با گونی فرقی نداره، یا مانتو شلوار! اونوقت میری واسه من کفش پاشنه بیست سانتی میپوشی. ای خدا!
افسون هیچ نگفت و فقط سعی داشت تعادلش را حفظ کند.
هرکس در آن حال میدیدش دلش را میگرفت و از خنده ریسه میرفت.
اما او بد حال و هوای گریه داشت.
شانهی سامان را چنگ زد و نالید:
- بذار برم بشینم، کافیه.
سامان سر در گردنش فرو برد و مرموزانه
گفت:
- آریا رو ببین چه با ذوق داره نگاهت میکنه، لااقل به خاطر دل اون یکم برقصیم.
وقتی پای آریا را به میان میکشید، نامحسوس میرساند که او حق مخالفت ندارد.
از روی شانهی سامان به آریا نگاه کرد و چشمهای براقش قلبش را فشرد.
و بغض بختکوار به جان گلویش افتاد.
سامان از گوشهی چشم چانهی لرزانش را دید و حرصش گرفت.
میخواست تمام دق و دلیاش از ساز مخالف زدن دخترک را سرش خالی کند.
- جای خواهرم خیلی خالیه نه؟ فکر کنم رفته باشه کیش پیش فردین.
لرزش چانهی او بیشتر شد و بغضش به چشمهایش رسید.
امشب عجب شب نحسی بود.
و او هم با حرفهایش خوب سیاهترش میکرد.
دلش نمیخواست به سارا و فردین فکر کند.
مثلا که چه؟
کم درد داشت؟
همین آینه دق برایش بس بود.
آهنگ بالاخره تمام شد.
خودش را عقب کشید و با تمام وجود هوا را مهمان ریههایش کرد.
سامان با بدجنسی لبخند زد و برای اینکه بیشتر داغ روی دلش بگذارد، روی دست خمش کرد و گوشهی لبش را بوسید.
صدای دست و سوت جمع کر کننده بود.
و هیچکس نفهمید قطره اشکی از چشمهای دخترک چکید و میان موهای شنیون شدهاش گم شد.
در آیینهی دلش چقدر بیچاره به نظر میرسید.
همهی این بغضها و اشکها و دردها فدای یک تار موی آریا.
او اصلا به خاطر وجود آریا زنده بود و نفس میکشید.
سرش سلامت!
سامان کمر راست کرد و او هم همراهش بالا کشیده شد.
و میان شلوغ بازی جمعیت، کسی روی شانهشان کوبید.عقب چرخیدند و اردشیر با نگرانیای که در صورتش زار میزد، گفت:
- سریع، بدون جلب توجه بیاید پشت باغ.
و به سرعت ازشان فاصله گرفت.
سامان خونسرد به جمع لبخند زد و دست افسون را کشید و خیلی عادی از میانشان بیرون آمدند.
پسر و دخترها که وسط ریختند، مجلس گرم شد و توجهها از روی عروس و داماد برداشته شد. احتمالا همه فکر میکردند عروس و داماد خواستند کمی با هم خلوت کنند.
با قدمهای بلند به سمت پشت باغ رفتند و از دور مشخص بود چندین نفر ایستادهاند.
سامان کنجکاو به مقابلش نگاه کرد و قلب افسون ضربان گرفت.
حس بدی داشت.
یک چیزی شده بود.
جلوتر که رفتند، چهرهی افراد واضح شد.
سامان اخم در هم کشید.
اردلان خان و زرین بانو، همراه با فریماه مقابل پدر و مادرش ایستاده بودند.
کنارشان ایستادند و سامان گنگ گفت:
- چی شده؟
همه به طرفشان چرخیدند و نگاه زرین بانو مستقیماً روی افسون زوم شد.
لباس عروس بلند و ساده، آرایش بیش از حد ملیح و چشمهای بیفروغش برای یک عروس کمی بیشتر از کمی تلخ بود.
نه به بله دادن با رضایتش، نه به این حال و روزش!
این دختر یک جای کارش میلنگید.
اما الان این اصلا مهم نبود.
مهم اتفاقی بود که اگر دیر میجنبیدند به بدترین نحو میافتاد.
نگاه از دخترک گرفت و گفت:
- ماشین جلوی در پشتی منتظرتونه، برید. ما هم مجلس و جمع میکنیم.
ابروهای سامان از تعجب بالا رفت.
- بریم؟ هنوز عاقد نیومده! یعنی چی مراسم و جمع میکنید؟
زرین بانو عصبی پلکهایش را با سر انگشت فشرد.
- همه چیزو برای پدرت گفتم، تو فقط دست این دختر و بگیر و برو.
افسون قدم جلو گذاشت و مقابل زرین بانو ایستاد.
- چی شده خانم؟
زرین بانو رو برگرداند و با چهرهای ملتهب از خشم رو به اردشیر گفت:
- زودتر ردشون کن برن، در باغ و باید تخته کنی تا خون به پا نشده.
سامان با صدای بلندی
گفت:
- یعنی چی زنعمو؟ درست بگید چی شده. جون به لب شدیم بابا.
زرین بانو بدون اینکه کنترلی روی اعصاب و رفتارش داشته باشد، جلو رفت و تخت سینهاش کوبید.
- چی شده؟ فریماه به کمک عموت کاری کرده که اگه همین الان از این در بیرون نری، قول نمیدم دیگه سالم بتونی بری.
چشمهای سامان گرد شد و نفس افسون در سینه حبس شد.
این حرف زرین بانو یعنی سونامی!
سامان دست و پایش را گم کرده، موهایش را به چنگ کشید.
- این یعنی…یعنی…
نگاه به زرین بانو داد.
- شما مگه نگفتید نمیفهمه زنعمو؟
- حالا که فهمیده. چارهای جز جمع کردن مراسم نیست.
افسون دست به دیوار تکیه داد تا زانوهای سست شدهاش خم نشود.
- داداشم…
اردشیر خان با خشم غرید:
- پای جون پسر من وسطه، تو فکر داداشتی؟ سریع برید سوار ماشین بشید، راننده میدونه کجا ببرتتون.
تن افسون لرز گرفته بود و سامان آشفته حال قدمرو میرفت.
اردشیر نگرانی از سر و رویش میبارید و زنش آن گوشه گریه را از سر گرفته بود.
و این میان فقط فریماه و اردلان خان بودند که با خونسردی تمام به پریشان حالیشان نگاه میکردند.
و زرین بانویی که خون خونش را میخورد.
- معطل نکنید، یه دقیقه هم یه دقیقهاس.
سامان باز هم پنجه میان موهایش فرو کرد و آخر هم نتوانست خودش را کنترل کند.
مشتش را به دیوار کوبید و افسون پلکهایش را محکم روی هم فشرد و تنش لرزید.
- تف به این شانس.
مشت از دیوار کند و آمد لب باز کند که صدای شکستن پی در پی شیشه خفهاش کرد.
شوک زده به عقب چرخیدند و به آنی باغ به هم ریخت.
صدای جیغ زنها و همهمهی مهمانها رعشه به جانشان انداخت.
و نعرهای که نفسشان را حبس کرد:
- جمع کنید این بند و بساطو!
زرین بانو پایین لباسش را چنگ زد و رنگ از چهرهاش پرید.
- اومد!و زانوهای افسون دیگر توان وزنش را نداشتند و کنار دیوار سر خورد.
سامان به آن سمت باغ خیره شد.
سونامی از راه رسید!
اردشیر بازویش را چنگ زد و هول کرده گفت:
- سریع فرار کنید، زود باشید تا باغ و رو سرش خراب نکرده.
سیبک گلوی سامان بالا و پایین رفت و قدرت پلک زدن هم نداشت.
پدرش فشار دیگری به دستش وارد کرد و به سمت در پشتی باغ کشیدش.
زرین بانو هم خم شد و زیر کتف افسون مبهوت را گرفت و سعی کرد بلندش کند.
- بلند شو دختر، الان میاد خون تو و اون پسرو حلال میکنه.
افسون آب دهان فرو داد و ته گلویش بیشباهت به کویر لوت نبود.
به کمک زرین بانو بلند شد و فریماه جلو آمد.
خیره در چشمهایش لب زد:
- اشتباه نکن!
پلک زد و قطره اشکی از چشمش سر خورد.
دیگر نمیخواست اشتباه کند…نمیخواست.
زرین بانو به او چشم غره رفت و عقب هولش داد.
- برو ور دل بابات وایسا.
و دست افسون را گرفت و همین که قدم اول را برداشت، صدای داد و بیداد از انتهای باغ نگاه همه را به سامان و اردشیر کشاند.
- ولم کم پدر من، یه بارم که شده میخوام تو روش وایسم و بزنم تخت سینهاش و بهش بگم حقتو از چنگت در آوردم برو گل بگیر سرت. بسه این همه سال ازش کمتر بودم و جلوش سر خم کردم.
اردشیر به سمت در باغ هولش داد و غرید:
- میخوای بری که این بار جونتو بگیره و هم تو رو راحت کنه هم ما رو؟
با تأسف سر تکان داد و محکمتر هولش داد تا راه برود.
- زرد کردی، بعد واسه من کریام میخونی!
سامان این همه کم بودن را تاب نیاورد.
- این بار زردم کرده باشم جلوش میایستم.
اردشیر فریاد زد:
- گمشو تو ماشین، بیشتر از این آشوب به پا نکن.
- آشوب و اون پسر برادرت به پا کرده که زن داره و دنبال دختر بازی و عشق و حالشه.
اردلان خان دست مشت کرد.
اجازه نمیداد همچین چیزهایی حتی به پسرش بچسبانند.
جلو رفت و مقابل سامان ایستاد و عصبیش را روی زمین کوبید.
- حرفتو دوباره تکرار کن.
سامان گستاخانه نگاه در چشم عمویش انداخت.
- اگه دروغ میگم بزن تو دهنم خان عمو.
و دست اردلان خان بالا رفت و با ضرب روی صورت سامان فرو آمد.
سرش چرخید و گردنش خم شد.
ضرب دست عمویش انقدر سنگین بود که مزهی خون را در دهانش حس کند.
سر چرخاند و نیشخند زد.
آتش گرفته بود انگار.
همیشه فردین محق بود و این سوختن داشت!
عقب گرد کرد و بیتوجه به داد و فریادها و تهدیدهای پدرش به سمت افسون رفت.
بازویش را چنگ زد و حتی دیگر مهم نبود آن یکی دستش گیر دست زرین بانو است.
با تمام توان کشیدش و افسون شوکه به جلو پرت شد.
نفسش رفت و حق زد.
انگار به خودش آمده باشد، نفس نفس میزد و حیران به سامان نگاه میکرد.
- فردین…
- فردین و درد!
سامان دستش را کشید و به زجههای مادرش و صدا زدنهای پدرش و خشم زرین بانو هیچ اهمیتی نداد.همراه با عروسش به سمت جلوی باغ رفتند و افسون از دیدن فردین واهمه داشت و شاید هم شرمنده بود بیشتر.
مهمانهای ترسیده و سنگر گرفته پشت درختها را کنار زدند و وارد قسمت مخصوص عروسی شدند.
با چیزی که دیدند جفتشان سر جا میخکوب ماندند.
فردین کل میزها را چپ کرده بود و صندلیها را شکسته بود.
سامان آب دهان فرو داد و افسون ضربان قلبش از هزار و اندی به ده رسید و معکوسوار رو به کم شدن رفت.
جلوتر رفتند و چشم فردین بهشان افتاد.
صندلیای که بالا برده بود را روی زمین انداخت و قدم جلو گذاشت.
نگاهش پایین کشیده شد و روی بازوی دخترک که اسیر دست سامان بود، ثابت ماند.
دستهایش مشت شد و افسون بیاراده دستش را از دست سامان درآورد و لرزشش را با مشت کردن هم حتی نتوانست پنهان کند.
همه جا غرق در سکوت شده بود.
نه مردی فریاد میزد، نه زنی جیغ میکشید، نه حتی بچهای گریه سر داده بود.
احتمالا جیرجیرکهای زیر بوتهها هم خفه شده بودند.
قدم جلو گذاشت و لرز به تن افسون نشست.
انقدر جلو آمد که بینشان دو قدم هم فاصله نماند.
ناگهان دست بالا برد و افسون با فکر اینکه قصد سیلی زدن دارد، غریزی پلکهایش را روی هم فشرد.
اما با صدای دست زدن فردین نفسش در سینه گیر کرد و پلکهایش باز شد.
فردین نگاهشان میکرد و دست میزد.
و در نگاهش چیزی شبیه به خون موج میزد.
- تبریک میگم چشم آهو! تبریک میگم پسرعموجان!
از روی شانهی سامان به پشت سرش نگاه کرد و گوشهی لبش بالا رفت.
- به عمو و زنعمو هم مرگ پسرشون رو تبریک میگم!
و تا آمدند حرفش را حلاجی کنند، بازوی افسون را چنگ زد و پشت سر خودش کشید و مشت محکمش بود که سامان را روی زمین پهن کرد.
صدای جیغ زنها و زجهی زنعمویش بلند شد.
و “فردین” گفتن افسون آن میان پررنگتر از هر صدایی در گوشش نشست.
یقهی سامان را گرفت و گفت:
- بلند شو میخوام باهات برقصم، ناسلامتی عروسیته پسر.
و این بار مشتش در شکم سامان فرود آمد و سامان روی زمین زانو زد.
اردشیر فریاد کشید و جلو رفت.
با پا زیر چانهی سامان کوبید و باعث شد درازکش کف سن بیافتد و خون از دهانش جاری شود.
روی سینهاش نشست و با نیشخند گفت:
- چیزی نیست پسرعمو، احتمالا فکت خورد شده. رقص با من یکمی درد داره دیگه.
این بار چشم بست و مشتهایش را یکی پس از دیگری در صورت سامان خالی کرد.
میزد و اردشیر فریاد میزد.
میزد و زنعمویش زجه میزد.
میزد و زنها جیغ میزدند.
میزد و مردها سعی در جلو آمدن داشتند.
میزد و میان همهمهی درون سرش، باز هم گریههای افسون پررنگتر بود.
دستی از پشت بازویش را گرفت و سعی کرد بلندش کند.
با ضرب شخص را به عقب هول داد و پای چشم سامان را نشانه رفت.
یک نفر شد دو نفر و سعی داشتند از روی سامان بلندش کنند.
داشت میکشتش!
- زرین یه کاری بکن، پسرم جون داد زیر دستش.
سر بالا آورد و وقتی دید مادرش با عجله به سمتشان میآید، بلند شد.
دیگر مادرش هم جلودارش نبود.
اما نمیخواست با نگاهش کم بیاورد و امشب سامان را جنازه نکند.
مردهایی که دستها و دور کمرش را چسبیده بودند به عقب هول داد و خودش را آزاد کرد.
دست در جیب کتش فرو برد و شیشهی کوچک مشروبی که همیشه همراهش بود را درآورد.
و فندک را که در دستش دیدند دیگر جلو نرفتند.
این مرد، با خونی که جلوی چشمهایش را گرفته بود بد خطرناک بود.زرین بانو سرجا خشکش زد و سامان نفس بریده از میان پلکهای نیمه بازش نگاه به او دوخت.
عرق پیشانیاش را پشت دست خونیاش پاک کرد و غرید:
- برید عقب، امشب هیچی حالیم نیست. خودم و این عوضی و شما رو همه با هم به آتیش میکشم.
نعره زد:
- برید عقب.
زرین بانو مات و مبهوت به فردین نگاه میکرد.
فکرش را هم نمیکرد پسرش به خاطر یک دختر به این روز بیافتد.
و اردشیر به گریه افتاده بود و فقط سعی داشت سامان را از وسط سن جمع کند.
اما فردین مجالش نداد و حرمت بزرگتری را هم بوسید و کنار گذاشت و جوری تخت سینهاش کوبید که سه قدم عقب رفت و زمین خورد.
هیچکس جرأت جلو آمدن نداشت.
همه تماشاگر بودند؛ حتی اردلان خان و فریماهی که خونسردیشان از کل جمع بیشتر بود.
فردین در شیشه را باز کرد و همانطور که دور سامان میچرخید یک دایرهی بزرگ دور خودش و او که مثل جنازه افتاده بود، کشید.
فندکش را از جیب درآورد و زانو زد.
و قبل از اینکه شعلهی آتش به الکل برسد، صدای ضعیف افسون به گوشش رسید:
- فردین!
سر بالا نیاورد.
برای او هم داشت؛ به وقتش.
فندک را روی رد مشروب انداخت و به آنی دایرهای که کشیده بود شعلهور شد.
اردشیر دست روی قلبش گذاشت و بیجان نالید:
- سامان…
و فردین خم شد و یقهی سامان را گرفت و بالا کشیدش.
انگار جان در تنش نمانده بود که حتی قدرت باز نگه داشتن چشمهایش را هم نداشت.
بلندش کرد و داد زد:
- بایست رو پاهات، میخوام رقص دامادیتو باهات برم.
و مشتش بالا رفت و همین که خواست در صورت آش و لاش شدهی سامان فرود بیاید، صدای مادرش مانع شد:
- فردین جون من!
دستش در هوا خشکید.
لعنت بر او که با اینکه به دست همین زن برای بار چندم شکست، اما باز هم حاضر بود برایش جان بدهد.
آب دهان فرو داد و خواست نشنیده بگیرد.
خواست به روی خودش نیاورد که صدای مادرش را شنیده.
خواست تا جان دارد سامان را زیر مشت و لگد بگیرد.
اما خودش را که نمیتوانست گول بزند.
یقهی سامان را ول کرد و باعث شد با زانو زمین بخورد.
عقب چرخید و دست درون موهایش فرو برد.
موهایش را به چنگ کشید و عمیق نفس گرفت.
باز هم نفس عمیق کشید.
دوباره و دوباره.
سامان بیجان سر بالا آورد و همین که فردین را پشت به خودش دید، فرصت را غنیمت شمرد و سعی کرد روی پا بایستد.
نفسش را حبس کرد و تن سنگین شدهاش را به زحمت بلند کرد.
و عضلات شکمش در هم پیچید.
بیمروت ضرب شستش بد سنگین بود.
آب دهان فرو داد و با کمری خم شده فقط فرار کردن را طلب کرد.
اما همین که به شعلههای آتش رسید، ضربهی فردین روی شقیقهاش نتیجه داد و چشمهایش سیاهی رفت و زمین خورد.
و در یک آن حس کرد جانش سوخت.
نعرهی دردناکش در باغ پیچید و نگاهش سمت پای آتش گرفتهاش چرخید.
شلوارش شعله کشیده بود و پایش داشت میسوخت.
همه در یک آن به سمتش هجوم آوردند.
یکی با کتش سعی داشت آتش را خاموش کند و دیگری فریاد آب بیاورید سر میداد.
ترس و درد داشت نفسش را میگرفت.
زجه میزد و نعرههایش شیشههای ویلا را میلرزاند.
فردین بیتوجه حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد و از جمعیت فاصله گرفت.
از سن پایین آمد و یقهاش را مرتب کرد.
و اصلا انگار صدای نعرههای سامان را نمیشنید.
هرکار میخواستند بکنند، او کارش را کرده بود.
مثل یک طوفان سهمگین مراسم عروسی را به هم زد و تمام.
نوش جان سامان و هرکه پشتش بوده.
دست افسون را که با گریه به صحنهی مقابلش خیره بود را گرفت.
و دخترک از ترس جیغ کشید.
اهمیت نداد و دستش را محکمتر کشید و به سمت ماشین بردش.
به زور روی صندلی شاگرد نشاندش و خودش هم پشت رل نشست.
چند رمان دیگر که شاید بپسندید:
من هزینه پرداخت کردم پس چرا نه لینک دانلود دارم نه یه صفحه برا خوندن رمان ☹☹☹
با پشتیبانی نوولا تماس بگیرید