وقتی پاییزم بهار شد | ملیحه بخشی
نام رمان: وقتی پاییزم بهار شد
نویسنده: ملیحه بخشی
ژانر:عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان وقتی پاییزم بهار شد:
رمان وقتی پاییزم بهار شد،داستان یک دختر شیطونه که عاشق یک پسری میشه ولی از قضا پسره همسر خواهرش میشه و اون حالش خیلی بد میشه و به بدترین خواستگارش جواب بله میده
و از اون طرف داستان پسرداییش بدجور عاشقشِ و ماجراهایی که بینشون اتفاق میفته و…
قسمتی از متن رمان وقتی پاییزم بهار شد:
نگاهم بیهوا روی مهران ماند ، او که زمانی دلم برایش سریده بود ، او که شوهر خواهرم شد و شروع بدبختیهایم از روز عقدش آغاز شد…
میتوانم اعتراف کنم در مقابل امیر علی هیچچیزی برای عرض اندام نداشت
عاشق چه چیزش شده بودم که امیرعلی را نمیدیدم ، وللهُ اعلم!از روی جدول بلند شدیم و مهران ترسیده به طرفمان آمد ، قیافههایمان را با نگاهش اسکن کرد و در حال دست دادن به امیر پرسید
– چی شده داداش ؟ خوبید؟
و لحظهای روی چهرهی من متوقف شد
امیرعلی سویچ ماشینش را بین هوا معلق نگه داشت و جواب داد
– رفته بودیم دیدن قاتل جمشید…
مکث کرد و ادامه داد
– روانمون به هم ریخت…لطفا تو ماشینم رو ببر ما هم یک جوری خودمون رو میرسونیم... هیچ کدوممون نمیتونیم رانندگی کنیم
آه افسوسواری کشید ، همهی خانوادهام حتی مهران هم درگیر چالش زندگیام شده بودند ، سویچ را گرفت و به چشمهای امیر علی زل زد
– خب من چکارهام داداش …شما بشینید تو ماشین من انجام وظیفه میکنم…
امیرعلی با لبخندی دست روی شانهاش گذاشت
دانلود رمان وقتی پاییزم بهار شد | ملیحه بخشی
– آقایی داداش!… مسئلهی این حرفها نیست ، اصلا تحمل یک محیط بسته رو نداریم …اگه میشه تو زحمت بکش ماشین رو ببر ، ما قدم بزنیم و بیایم شاید یکم حال و هوامون عوض بشه…
مهران دست روی چشمش گذاشت
– چشم داداش
و نگاهش بالاخره به طرف من کشیده شد
– امری باشه خواهرزن ؟
لبخندی زدم
بر خلاف آن روزهای مزخرف خواهرزن گفتن امروزش را دوست داشتم، امروز از اینکه نسبت خواهر زنش را داشتم و نه هیچ نسبت دیگری ، خدا رو شکر کردم
آهسته کلمات را بر زبان اوردم
– ممنون….همینکه اومدید دنیا ارزش داره!
لبخند زد ، همان لبخندی که روزی برای دیدنش حاضر بودم به تمام دنیا باج بدهم ولی امروز برایم فقط یک لبخند بود ، همین و بس!
– وظیفهاست خواهر زن….
و رو به هر دویمان خداحافظی کرد و رفت…
صدای زوزهی ماشین که بلند شد و تصویرش از جلوی رویمان محو شد ، نگاهمان در هم تلاقی پیدا کرد ، نگاههایی که از پس روزهای سخت حالا کنار هم به آرامش رسیده بودند
– تو هم حال منو داشتی و توی یک فضای بسته نمیتونستی طاقت بیاری یا فقط حال من این بود؟
انگشتانم را بین انگشتانش سُر دادم ، او هم قفل کرد دستم را میان دستش…
– منم حالم همین بود!
چشمهایم را کاوید و با حرکت سر پرسید
– بهتری ؟
بهتر بودم ، اصلا همینکه هوا فقط بوی امیرعلی را میداد بهترم میکرد ، به نشانهی خوبم پلک روی هم گذاشتم و بعدش سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود بازگو کردم
– چرا بهم نگفتی به خاطر من از جمشید کتک خوردی
رنگ نگاهش رقت انگیز شد
– کی میگفتم ؟…اون موقعها که با سر داشتی خودت رو تو چاه مینداختی ؟ یا وقتی تو حبس بودی ؟ یا….
خجالت کشیدم و او باقی حرفش را خورد… با نگاهی به کفشهای مردانهاش لب زدم
-بمیرم برات که اینهمه واسهی من بدبختی کشیدی ولی امیرعلی ارزش داشت
فشار دستش روی انگشتانم وادارم کرد ، سر بلند کنم ، با اخم به چهرهام زل زده بود
– چی ارزش داشتنفس عمیقی کشیدم
– بدبخت شدنم ، تجربههای تلخم ، تا دم مرگ رفتنم ، همهی زندگیم که با تصمیمای غلطم کثافط شده بود….به اینکه حالا تو رو دارم ارزش داشت…. به اینکه حالا دیگه هیجکس جز تو رو نمیبینم و نمیخوام ارزش داشت …. به اینکه تو مال منی….فقط مال منی! ارزش داشت
وسط حرفم آمد ، یک دستش پشتم نشست و به راهی که در پیش داشتیم هدایتم کرد
– خانمِ ارزش !…پدر امیرعلی رو درآوردی تا به این ارزش رسیدی
سرم را روی شانهاش گذاشتم
– به جاش الان خالص و بیغش مال توام…به جاش الان قَدرت رو میدونم و هیچ لحظهای آرزوی کسی غیراز تو رو نمیکنم
بین فاصلهی انگشتان تا سینهاش ، میان حدفاصل قد دستش جایم داد
– میدونم ای کاش دیگه فایده نداره ولی ای کاش روزهای زجر کشیدنت رو نمی.دیدم
امیرعلی بود دیگر! وسط تمام لحظهها باز هم فقط ناراحتیهای مرا میدید نه خودش را….
از تو ممنونم بخاطر حسِ خوب دستهایت وقتی می توانست بگریزد از این شانه هایِ افتاده و اشک های مانده در دیدگانم…
از تو ممنونم بخاطر اثبات بودنت در این سرای آهنینِ آدم ها که هر ثانیهاش ترس است و آوازِ تنهایی…
زمان به افکارم آموخته بعضی آدم ها سایه ی وجودشان غبار از دل تنگت برمی دارد چه برسد به حضور همیشگی شان!
تو یک نگاهت می ارزد به تمام آنانی که باید می بودند اما نمانده اند…
چند رمان دیگر که شاید بپسندید: